سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این تویی که اغیار را ازدل های دوستانت زدودی تا آن که جز تو را دوست نداشتند ...آن که تو را از دست داد، چه به دست آورد ؟ و آن که تو را یافت، چه از دست داد ؟ آن که جز تو را به عنوان عوض پذیرفت، زیان کرد . [امام حسین علیه السلام ـ در دعایش ـ]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :50
بازدید دیروز :0
کل بازدید :20795
تعداد کل یاداشته ها : 72
103/9/6
11:53 ص

 

من رفتنی ام !


من رفتنی ام !


آمد پیش من ، حالش خیلی عجیب بود فهمیدم با بقیه فرق می کند .


گفت : یک سوال دارم که خیلی جوابش برایم مهم است .


گفتم : چشم ، اگر جوابش را بدانم خوشحال می شوم بتوانم کمکتان کنم .


گفت : من رفتنی ام !


گفتم : یعنی چی ؟


گفت : دارم می میرم .


گفتم : دکتر دیگری ، خارج از کشور ؟


گفت : نه ؛ همه اتفاق نظر دارند ، گفته اند خارج هم کاری نمی شود کرد .


گفتم : خدا کریم است ، انشاءالله که بهت سلامتی می دهد .


با تعجب نگاه کرد و گفت : اگه من بمیرم خدا کریم نیست ؟


فهمیدم آدم فهمیده ای است و نمی شود گولش زد . گفتم : راست می گویی ، حالا سوالت چیست ؟


گفت : من وقتی فهمیدم دارم می میرم خیلی ناراحت شدم ، از خونه بیرون نمی آمدم . کارم شده بود تو اتاق ماندن و غصه خوردن !
تا اینکه یه روز به خودم گفتم تا کی منتظر مرگ باشم ؟ خلاصه یه روز صبح زدم بیرون و مثل همه شروع به کار کردم . اما با مردم فرق داشتم ، چون من قرار بود بروم و این حال مرا انگار کسی نداشت . خیلی مهربان شدم ، دیگر رفتار های غلط مردم خیلی اذیتم نمی کرد . با خود می گفتم بگذار دلشان خوش باشد ؛ آخر من رفتنی ام و آنها انگار نه ! سرتان را درد نمی آورم . من کار می کردم اما حرصی نداشتم . بین مردم بودم اما بهشان ظلم نمی کردم و دوستشان داشتم . تا آنجا که ممکن بود به همه کمک می کردم . ماشین عروس که می دیدم از ته دل شاد می شدم و دعا میکردم . فقیری که می دیدم از ته دل غصه می خوردم و بدون اینکه حساب و کتاب کنم کمک می کردم . مثل پیر مرد ها برای همه جوان ها آرزوی خوشبختی می کردم .
الغرض این که این ماجرا مرا آدم خوبی کرد و پیش همه محبوب شدم .
حالا سوالم این است که من به خاطر مرگ خوب شدم و ایا خدا ای خوب شدن را قبول می کند ؟


گفتم : بله ، آن طور که من یاد گرفته ام و به نظرم می رسد ، آدم ها تا دم رفتن ، خوب شدنشان برای خدا عزیز است .
آرام آرام خدا حافظی و تشکر کرد . داشت می رفت که گفتم : راستی نگفتی که چقدر وقت داری ؟ 


گفت : معلوم نیست ، بین یک روز تا چند هزار روز !!!
یک چرتکه انداختم دیدم من هم تقریبا همین قدر وقت دارم . با تعجب گفتم : مگر بیماری ات چیست ؟


گفت : بیمار نیستم !
هم کفرمی شده بودم و هم از تعجب شاخم داشت در می آمد . گفتم : پس چی ؟


گفت : فهمیدم مردنی ام ، رفتم از دکتر پرسیدم می توانمید کاری کنید که نروم ؟ گفتند نه ! گفتم خارج چی ؟ و باز گفتند نه ! خلاصه رفیق ما که رفتنی هستیم ، کی اش فرقی دارد مگر ؟ باز خندید و رفت و دل مرا با خودش برد .